کراماتی که نزد قبر امیرالمو منین علیه السلام آشکار شده است

کراماتی که کنار قبر امام علی‏علیه السلام و در حرم شریف او آشکار شده است، بیش از آن است که بخشی از آن در این نوشته آید، تا چه رسد که در صدد شمارش همه آنها باشیم، که نیازمند کتابی مستقل است و بلکه چند جلد می‏شود. لیکن در این‏جا به نمونه‏هایی از آنها اشاره می‏شود: 
کرامت او درباره کمال الدین قمی
۳۰۵۱- إرشاد القلوب - به نقل از کمال الدین غیاث قمی: 
به حرم مولایمان امیر مؤمنان وارد شدم. سپس ایستادم. میخی از ضریح مقدّس به قبایم گیر کرد و آن را پاره کرد. خطاب به امیر مؤمنان عرض کردم: من عوضِ این را جز از تو نمی‏خواهم! 
کنار من مردی از مخالفان مذهبم ایستاده بود. از روی استهزا گفت: به جای آن یک قبا و عبا خواهد داد! 
زیارتمان تمام شد. به حلّه آمدیم. کمال‏الدین بن قشم ناصری، برای کسی که می‏خواست به بغداد برود، قبا و عبایی آماده کرده بود. خادم وی بیرون آمد و از قول او گفت: کمال‏الدین قمی را صدا کنید. من رفتم. دست مرا گرفت و به گنجینه برد و قبا و عبایی بر من پوشاند. 
من بیرون آمدم و پیش ابن قشم رفتم که بر او سلام کنم و دستش را ببوسم. نگاهی بر من انداخت که ناخشنودی را از چهره‏اش شناختم. رو به خادم کرده، گفت: من فلانی را طلبیدم! 
خادم گفت: شما کمال‏الدین قمی را طلبیدید. جماعت حاضر از هم‏نشینان امیر هم شهادت دادند که وی دستور داده است همین کمال الدین قمی حاضر شود. 
گفتم: ای امیر! این خلعت را تو به من ندادی؛ بلکه امیر مؤمنان به من بخشید. 
از من خواست که ماجرا را بگویم. برایش حکایت کردم. به سجده افتاد و گفت: خداوند و پروردگار جهانیان را سپاس، که خلعت به دست من داده شد!(۱). 

کرامت او درباره یک نابینا
۳۰۵۲- فَرحة الغَریّ - به نقل از شیخ حسین بن عبد الکریم غروی -: مرد نابینایی از اهالی تِکریت(۲) وارد حرم شریف امام علی‏علیه السلام شد. وی در بزرگ‏سالی نابینا شده بود و چشمانش از حدقه بیرون آمده و به صورتش افتاده بود. بسیار به دعا و درخواست می‏نشست و ساحت مقدس حضرت را با تندی مورد خطاب قرار می‏داد. گاهی تصمیم می‏گرفتم که او را نهی کنم، گاهی به فکرم می‏آمد که رهایش کنم. 
مدّتی بر این منوال گذشت. یکی از روزها که خزانه را می‏گشودم، صدای فریاد و شیون بسیاری شنیدم. پنداشتم که برای علویان از بغداد گندم آمده، یا کسی در حرم کشته شده است. بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است. گفتند: اینجا کوری است که شفا یافته است. آرزو کردم کاش همان کور باشد. چون به آستان حضرت رسیدم، دیدم همان نابیناست و چشمانش کاملاً سالم است. خدا را بر این نعمت، شکر کردم. 
پدرم بر این روایت، این را افزوده که آن نابینا از جمله حرف‏هایی که می‏گفت - و گویا با زنده‏ها حرف می‏زد -، این بود: چگونه سزاوار است که من بیایم و بروم و کسی که دوستدار تو نیست، شفا یابد؟!(۳). 

کرامت او درباره یک مرد مسیحی
۳۰۵۳- إرشاد القلوب - به نقل از علی بن یحیی بن حسین طحّال مقدادی -: پدرم از پدرش از جدّش مرا خبر داده است که: مردی نمکینْ‏چهره و پاکْ‏جامه پیش من آمد و دو دینار به من داد و گفت: درِ حرم را به روی من قفل کن و مرا در داخل، تنها بگذار تا عبادت خدا کنم. 
پدرم دو درهم را گرفت و در را بر او بست و خوابید. در خواب، امیر مؤمنان را دید که می‏فرماید: بلند شو و او را از حرم من بیرون کن. او مسیحی است. 
علی بن طحّال برخاست و ریسمانی برداشت و آن را بر گردن آن مرد افکند و به او گفت: برو بیرون، تو مسیحی هستی و با دو دینار مرا فریب می‏دهی؟ 
به او گفت: مسیحی نیستم. 
گفت: چرا هستی. امیر مؤمنان به خواب من آمد و به من خبر داد که تو مسیحی هستی و گفت که او را از پیش من بیرون کن. 
آن مرد گفت: دستت را بیاور. من شهادت می‏دهم که جز خدا معبودی نیست و این‏که محمّدصلی الله علیه وآله فرستاده خداست و امیر مؤمنان، خلیفه خداست. به خدا سوگند، احدی نفهمید که من از شام بیرون آمدم و هیچ‏کس از مردم عراق هم مرا نشناخت. 
آن گاه مسلمانی او نیکو شد.(۴). 
آنچه برای ابو البقا، متولّی آستانه امیر المؤمنین (علیه السلام) پیش آمد
۳۰۵۴- فرحة الغریّ: در سال ۵۰۱ هجری در حرم شریف علوی در نجف، نان رطلی به یک قیراط فروخته می‏شد.(۵) چهل روز گذشت. مردم از تنگ‏دستی و نیاز، رو به روستاها بردند. تنها یکی از افراد به نام ابو البقاء بن سویقه (متولّی آستانه علی‏علیه السلام) که صد و ده سال عمر داشت، باقی‏مانده بود. حال او نیز سخت شد. همسر و دخترانش به او گفتند: ما از بین رفتیم. تو هم مثل بقیّه برو، شاید خداوند گشایشی دهد که با آن زندگی کنیم. 
ابو البقا، تصمیم بر رفتن گرفت. وارد حرم شریف امیر مؤمنان شد. زیارت کرد و نماز خواند و بالای سر حضرت نشست و گفت: ای امیر مؤمنان! صد سال خدمتگزارت بودم و از تو جدا نشدم. آرام و قرار نداشتم. گرسنگی به من و فرزندانم آسیب رسانده است. با آن که جدایی از تو برایم دشوار است؛ ولی از تو جدا می‏شوم و خداحافظی می‌کنم و این جدایی میان من و توست. 
سپس بیرون رفت و همراه کرایه‏چی برای عبور تا «وقف» و «سوراء» رفت. همراه او وهبان سُلَمی و ابو کردی و گروهی از کرایه‏داران هم بودند که از نجف بیرون شده بودند و به طرف «ابو هبیش» رو کرده بودند. برخی به یکدیگر گفتند: وقت زیاد است، فرود آیید. ابو البقا هم با آنان فرود آمد. خوابید و در خواب، امیر مؤمنان را دید که به او می‏فرماید: «ای ابو البقا! پس از این همه مدّت، از من جدا شدی؟! برگرد به همان جا که بودی»
با حالت گریه از خواب بیدار شد. به او گفتند: چرا گریه می‏کنی؟ خواب خود را برای آنان تعریف کرد و برگشت. چون دخترانش او را دیدند، به رویش فریاد و صیحه کشیدند و او قصّه خود را برای آنان گفت و بیرون آمد. کلید حرم را از کلید دار، ابو عبد اللَّه بن شهریار قمی گرفت و طبق عادتش در حرم نشست. 
[ ابو البقا می‏گوید] سه روز گذشت. روز سوم، مردی آمد که بر پشت خود کیسه‏ای داشت، مثل آنان که پیاده در راه مکّه می‏روند. آن را باز کرد و از داخل آن جامه‏هایی درآورد و آنها را پوشید، وارد حرم شریف شد، زیارت کرد و نماز خواند. پولی به من داد و گفت: غذایی بیاور که بخوریم. 
ابو البقا (متولّی آستانه) رفت و مقداری نان و شیر و خرما آورد. آن مرد گفت: این برای من خوردنی نیست. آن را پیش فرزندانت ببر تا بخورند. این یک دینار دیگر را بگیر و برایمان مرغ و نانی بخر. با آن دینار برایش نان و مرغ گرفتم. 
وقت نماز ظهر که شد، ابو البقا نماز ظهر و عصر را خواند و به خانه‏اش رفت و آن مرد هم همراهش بود. غذا حاضر کرد و خوردند. آن مرد، دستان خود را شست و به وی گفت: وزنه‏های طلا برای من بیاور. ابو البقا نزد زید بن واقصه رفت - که صنعتگری کنار درِ خانه تقی بن اُسامه علوی نسّابه بود - و سینی‏ای از او گرفت که وزنه‏های طلا و نقره در آن بود. 
آن مرد، همه وزنه‏ها را گرفت و در یک کفه گذاشت، حتّی شعیره(۶) و ارزه(۷) و دانه شبّه(۸) را و کیسه‏ای پُر از طلا بیرون آورد و از آنها به اندازه وزن وزنه‏ها وزن کرد و همه را در دامن متولّی حرم ریخت و بلند شد و هرچه را مانده بود، بست و لباسش را عوض کرد. 
متولّی به او گفت: سرورم! اینها را چه کنم؟ 
گفت: برای توست. 
پرسید: از سوی چه کسی است؟ 
گفت: چه کسی به تو گفت برگرد به همان جایی که بودی؟ همو به من گفت اینها را در مقابل وزنه‏ها بده و اگر وزنه‏هایی بیش از این می‏آوردی، درمقابل آنها به تو می‏دادم. 
متولّی بیهوش افتاد و آن مرد رفت. پس از آن، متولّی دخترانش را شوهر داد و خانه‏اش را آباد کرد و حالش نیکو شد.(۹). 
ر. ک: بحار الأنوار: ۳۱۱/۴۲. 

پی نوشت ها
۱. إرشاد القلوب: ۴۳۷، بحار الأنوار: ۳/۳۱۶/۴۲.
۲. آخرین شهر منطقه جزیره شام به سمت عراق، در غرب دجله در بیابان موصل که بین این دو، شش روز فاصله است. (تقویم البلدان: ۲۸۸)
۳. فرحة الغریّ: ۱۴۴، بحار الأنوار: ۴/۳۱۷/۴۲.
۴. إرشاد القلوب: ۴۳۷، فرحة الغریّ: ۱۴۶، بحار الأنوار: ۲۶/۳۱۹/۴۲.
۵. رطل، معادل ۴۵۳ گرم است و قیراطْ نیم دانق است، برابر با ۱/۲۴ دینار. 
۶. وزنه‏ای به اندازه یک دانه جو، شش خَردَل. 
۷. وزنه‏ای به سنگینی یک دانه برنج. 
۸. وزنه‏ای به اندازه یک بذر گلِ لاله عباسی. 
۹. فرحة الغریّ: ۱۴۹، بحار الأنوار: ۸/۳۲۱/۴۲.
 



سایت فطرت